وارد کلاس شدم. خبری را از بچهها شنیدم که میگفتند: بسیجیها میتوانند در سفر به جنوب شرکت کنند. برای من که خیلی جالب بود؛ سال قبل هم میخواستم شرکت کنم، ولی نتوانسته بودم. پیش معاون رفتم و در این مورد سؤال کردم. طبق معمول، تنبلترین بودم و خبرها به من دیر رسیده و خیلی از بچهها ثبتنام کرده بودند؛ از جمله خواهرم که همان روز فرم ثبت نام را گرفته بود. خواهرم در شیفت صبح بود و من در شیفت بعد از ظهر. از کلاس ما هم چهار نفر شرکت کرده بودند و تنها یک جای خالی مانده بود که آن را هم به من دادند. فقط یک روز وقت ثبت نام داشتم. خوشحال با فرم ثبت نام به خانه رفتم تا خوان دوم را با کسب اجازه از خانواده پشت سر بگذارم. وقتی مسئله را پدرم در میان گذاشتم، طبق معمول بهانهتراشی میکرد و میگفت: «دختر تنها برود جنوب که چه؟ و وقتی هم توضیح میدادم، میگفت: «من نمیدانم، خودت میدانی.» این یعنی من رضایت کامل ندارم. ولی مادرم اجازه داد و من هم فرم را پر کردم. روز سهشنبه ما در مصلی حاضر شدیم. دختر خانم بلبلزبانی شروع به سخنرانی کرد و چند شعر و سرود دربارة شهدا به بچهها یاد میداد. ما را به گروههایی تقسیم کردند. نام من در دستة پنجم، یعنی دستة حضرت مریم قرار گرفت.
روی شیشة عقبی اتوبوس، نوشته شده بود: «قناری». ما مانند قناری، پرهایمان را باز کردیم و «یا علی» گفتیم و سفر آغاز شد. با فرستاد صلوات برای سلامتی آقا امام زمان(عج) و مسئولین و بچهها و راننده، و مهمتر از همه، شادی روح شهیدان، آرامشی بر دلمان حاکم شد و مسئولان در مورد سفر معنوی که آغاز کرده بودیم، صحبت کردند. آن شب را در اتوبوس گذراندیم. واقعاً شب بدی بود. هیچ کس نمیتوانست درست بخوابد. تا صبح تمام استخوانهای ما خشک شد؛ مانند اینکه روی سنگ خوابیده باشی. اتوبوس توقف کرد و پیاده شدیم و در مسجد یک روستا نماز خواندیم و حرکت کردیم. کمکم که از تبریز دور میشدیم، هوا گرمتر، دشتها سبزتر و زیباتر میشدند. عشایری که کوچ میکردند، دیده میشدند؛ با لباسهای محلی و سوار بر اسب؛ اسبی که من حاضرم یک سال از عمرم را بدهم و آن را داشته باشم. صخرهها در کنار جاده از سر و گردن هم بالا رفته بودند و لابهلای آنها گلهای کوچک و چمنهای قد کوتاه رشد کرده بودند. با نگریستن و اندیشیدن، میتوان به زیباییهای این خاک پی برد. وقتی به جادههای کردستان میرسیم، سوار بر موجهای جاده که انگار قایقها را بالا و پایین میکند و به سوی ساحل حقیقت میبرد، انسان را وادار به تفکر میکند.
نزدیکیهای ظهر به پادگان شهید باکری میرسیم. وسایلمان را برداشته و در آسایشگاه چهارم مستقر میشویم. همة بچهها بدو بدو برای انتخاب تخت میروند و من ته اتاق دو، تخت بالایی را انتخاب میکنم. گوشههای اتاق را تار عنکبوت گرفته و کف زمین پر از آشغال است. بر روی چوب تختها، تصاویری از شمع، گل، پروانه و نیز شعرهای عاشقانه دیده میشود که فکر میکنم کار سربازان است. با همکاری بچهها همه جا را تمیز و مرتب میکنیم.
وقتی انسان در چنین مکانهایی نماز میخواند، احساس میکند دل به پرواز درآمده و به خدا نزدیکتر شده است. بعد از نماز و نهار، کلی استراحت کردیم. مسئول وارد اتاق شد و از ما خواست که آمادة رفتن به منطقة عملیاتی فتح المبین شویم. من اولین بار بود به این مناطق میرفتم و رفتنم از روی علاقه و کنجکاوی بود. خیلی در مورد شهدا نمیدانستم و در بین دوستان و آشناها نیز شهیدی نداشتیم؛ ولی خیلی دوست داشتم دربارة آنها چیزهایی بدانم. وقتی برای بسیج ثبت نام میکردم، بیشتر بهخاطر اردوها و برنامههایی بود که برای بسیجیان برگزار میشد؛ ولی بعداً با شرکت در برنامهها و نشستهای پایگاه، بیشتر با بسیجیها اشنا شدم. به نظر من انسان باید اول خلق و خوی بسیجی داشته باشد، بعد نامش را بسیجی بگذارد.
بالاخره به سوی کربلای ایران حرکت کردیم. در بین راه، رانندة اتوبوس، نوارهای نوحه از آهنگران میگذاشت و نیز بچهها دسته جمعی سرودهایی مانند «کجایید ای شهیدان خدایی» را میخواندند. مانند سربازهایی که به جبهههای جنگ میروند، مشتاق و پر از انرژی بودیم. حس عجیبی داشتم و ناراحت از اینکه دربارة جایی که میروم، هیچ اطلاعاتی نداشتم؛ در حالی که هر یک از بچهها چیزی میدانستند و میگفتند. بهخصوص دو خواهر که در صندلی جلویی نشسته بودند و سومین سفرشان به جنوب بود، وقتی در مورد پا برهنه روی خاک راه رفتن، میگفتند و سؤال میکردم چرا، با تعجب به من نگاه میکردند. و من فهمیدم که بسیار از آنها دور هستم، ولی با سخن مداحان و رزمندگان که میگفتند: این شهیدان هستند که شما را طلبیدهاند، دلم آرام میشد و میگفتم: خدایا هنوز در گوشهای از دلم هستی و مرا فراموش نکردهای. اتوبوس ترمزی کرد و مرا از خود بیرون کشید. به ایستگاه صلواتی رسیدیم و صدای صلوات مانند یک نسیم خوش در هوا پیچید. وقتی به منطقه رسیدیم، دوربین را برداشتم و از اتوبوس پیاده شدم.
صدای گلوله و خمپاره و توپ، صدایی که تن انسان را میلرزاند و صدای دلنشین بزرگ مردانی که اکنون در آسمانها سیر میکنند و به جای ستارگان در آسمان میدرخشند و ستارگان به محل شهادت آنها سجده کردهاند، هنوز از کوههای بزرگ به گوش میرسد. مانند اینکه وارد میدان جنگ شده باشی، یک طرف کیسههای شن خود را سینهسپر گلولههای دشمن کردهاند و طرف دیگر یک سنگر با صفا که چند نفر بیشتر داخلش جا نمیگیرد، دیده میشود. باز حس غریبی تنم را میلرزاند و وجود عاشقانی را که بر این خاک راه رفته، نشسته و برخاسته و شهید شدهاند، احساس میکنم. دوست داشتم تنها به اینجا میآمدم. چند قدم جلوتر از ما، یک نفر خود را بر روی زمین میاندازد و گریه میکند. بچهها هر چه سعی میکنند، نمیتوانند بلندش کنند. اطرافمان، راهروهایی طولانی بود که دورشان را سیم خاردار کشیده بودند و آنها را با تابلوهایی با عکس شهدا آراسته بودند. وقتی بچهها قدمهایشان را تندتر میکردند، ضربان قلبم بالا میرفت. دوست نداشتم از آنجا دور شوم.
حالا دیگر درک میکنم. آنها نیز مثل همه خانواده داشتهاند و همسر و فرزند و دوست داشتن را بهتر از ما تجربه کرده بودند، و چقدر انسانهای بزرگی بودهاند که بهخاطر اعتقادشان، مردمشان و وطنشان، از جان و عزیزانشان گذشتهاند. دیدن مزار این شهیدان گمنام و اینکه خانوادة آنها هنوز چشم به راهاند، انسان را به مسئولیتی که دارد آگاه میسازد. به خود میگویم آنها که بودند و ما که هستیم؟ آنها چه کارها کردهاند و ما چه میکنیم؟ چگونه میتوان مانند آنها شد؟
آرام بر روی پر قناری مینشینیم و به راه میافتیم. وقتی به پادگان برگشتیم، هوا تاریک شده بود. ناگهان یک نفر جیغی کشید و از روی تخت پایین پرید و گفت: «مارمولک! مارمولک!» همة چشمها به سمت دیوار نشانه رفت و یک دفعه مثل اینکه نارنجکی در اتاق انداخته باشند، همه از جایشان پریدند و صدای جیغ بچهها، شیشهها را لرزاند. در این میان هم یک نفر در خواب هفت آسمان بود و با این همه سر و صدا، حتی پلک هم نمیزد! یکی از بچهها دمپایی برداشته بود و یکی جارو و هر کس که به مارمولک ضربهای میزد، مثل اینکه خودش را زده باشد، چند متری عقب میپرید و جیغ میکشید. هنوز آن را به هلاکت نرسانده بودند که متوجه شدند دو تا مارمولک دیگر نیز این طرف سقف رژه میروند. ما در محاصره قرار گرفته بودیم. وحشت بیشتر شد. سه چهار تا از بچهها رفتند تا مسئولین را با خبر سازند؛ ولی به خاطر کمبود اطلاعات زیستشناسی گفته بودند که روی دیوار سوسمار دیدهاند! مارمولک به آن کوچکی کجا و سوسمار به آن بزرگی کجا؟! ولی آنها هم باورشان نشده بود و فکر کرده بودند احتمالاً سوسک دیدهاند. من هم برای اینکه کاری کرده باشم، پیشنهاد دادم که تختها را وسط خوابگاه بکشند. بدین ترتیب با روشن گذاشتن چراغ، شب را به صبح رساندیم. صبح موقع نماز هوا خیلی خوب بود. برای خواندن نماز، به حسینیه رفتم. بزرگ و باشکوه بود. من که در خانه حتی با اعتراض پدر و مادر، زیاد اهل نماز نبودم، آنجا خودم برای نماز بیدار شده بودم. اولین باری بود که نماز خواندن این قدر برایم زیبا و دلنشین بود.
بعد از صبحانه به راه افتادیم و یک شروعی دیگر. این بار به سوی هویزه رفتیم. وقتی رسیدیم، هوا گرم شده بود و یافتن یک لیوان آب مانند یافتن گنج بود. بعد از زیارت مزار شهدای گمنام، دور یک تانک جمع شدیم و برایمان سخنرانی کردند و از شجاعت بسیجیان و سربازان و از شهادت آنها صحبت کردند و اینکه چگونه این تانکهای غول پیکر از روی پیکرهای پاک شهیدان عبور کردهاند و آنها را به آغوش خاک فرستادهاند. به سمت طلاییه به راه افتادیم. دوست داشتم بدانم چرا این اسم را برای آن انتخاب کردهاند.
هوا کمکم سیاهپوش میشد و ماه کامل از بین سیاهیها خود را نمایان میکرد. تپهها و خاکها، خود را میان چادر شب پنهان میکردند و از دور نورهایی به چشم میخورد و کمکم بزرگتر و بیشتر میشدند و ما را به سوی خود میکشیدند. یک گنبد طلایی، مانند اینکه خورشید از بین ابرها ظاهر شود دیده میشد. همه برای زیارت و نماز وارد آنجا میشدند. بعد از نیم ساعت همة بچهها دور هم جمع شدند تا برایشان سخنرانی شود. وقتی دربارة شهدا صحبت شروع میشد، همه جا را سکوت فرا میگرفت و اشک در چشمهای بچهها حلقه میزد و مثل باران میبارید و خاک نیز آرام میشد. بعد از سخنرانی، آرام برخاستیم و هر کس به سویی میرفت. دوربین را به سمت سنگر که ماه کامل بین دو دیوار آن قرار گرفته و صحنة زیبایی را ساخته بود، نشانه رفتم تا آلبوم عکسم از این زیبایی بیبهره نماند. کفشهایم را درآوردم. پابرهنه بر روی خاک عشق قدم گذاشتم. سجده کردم و کمی از خاک این دشت پاک را به تبرک برداشتم.
کلمات کلیدی: